آغوشت ٬ علم را زیـر سوال می برد !
آنقدر آرامم میکند
که هیچ مُسکنی جایش را نمی گیرد . . .
آغوشت ٬ علم را زیـر سوال می برد !
آنقدر آرامم میکند
که هیچ مُسکنی جایش را نمی گیرد . . .
آه
قصه از این جا شروع شد که بهم گفت :دوستم داری؟ گفتم آره
گفت چقدر؟
گفتم زیاد. گفت اگه دوستم داری باید بهم ثابت کنی گفتم آخه
چه جوری؟
گفت رگتو بزن. گفتم مرگ و زندگی دست خداست. گفت :
دیدی دوستم نداری !منم تیغو برداشتم رگمو زدم وقتی داشتم
تو آغوش
گرمش جون می دادم بهم گفت :اگه دوستم داشتی تنهام نمی
ذاشتی؟؟؟
دلــــم مـــی خـــواد وقتـــی پیر شـــدمـــــ و دختـــرم ازمــــــ پــــرسید